خوابگاه وقتی غیر قابل تحمل میشه که اجازه آشپزی نداشته باشی
ولی خوب ما هم بیکار نمیشیم و انقد به سرپرست اصرار میکنیییییم که بالا خره اجازه میده
اونروز به قدرررررری غذای سلف بدمزه بود که به کلم پناه آوردیم

تا اینکه مامان یکی از دوستام دلش برامون سوخت و غذا فرستاد


ولی خوب دیدیم نمیشه از راه دور برامون هی غذا بفرستن اصلا شدنی نیس طی یک حرکت انتحاری رفتیم سراغ سرپرست و گفتیییم باااید اجازه بدید تو آشپزخونه سلف غذا درست کنیم
خلاصه دیشب رفتیم ماکارونی درست کردیم با هیییچی هااااا، یعنی با حداقل امکانات

امشبم که جاتون خاااالی
یه کوکو سبزی پختیم به قطر نیم متررر
یعنی به جرئت میشه گفت یکی از بزرگترین کوکوهای دنیا شد
(چون سرپرسته گیر داده بود زود باشین دیگه مجبور بودیم صرفه جویی کنیم در وقت)

البته با مخلفات...

دقت کنید که از تیکه های کارتن به عنوان وسیله ای برای پیشگیری از سوختگی دست ها استفاده شده

بین 10،11 نفر تقسیم شد که هیییچ تازه با چهارتا نون میخوردیم که سیر شیم

خلاصه میسازیم و میخندیم
باز من عقیده ام اینه که یه معلم باید سخت ترین شرایط رو تجربه کنه تا دریای تجربه بشه
(هزیون بود)
این روزا که همش میگردم و البته تا حدودی هم درگیر کنفرانس و تحقیق شدم ولی خوب بازم خوش میگذره ، منم که عچق کافی شاپ تو این روزای بارونی بهاری واقعا بد نمیگذره بهم


این دوستم که باهاش همیشه تو کافی شاپ و کافه قنادی ها هستیم دوست ده ساله امه و یکی از بهترییییین دوستام که عاشقشم و خوشحالم که دانشگاهم باهم شدیم

فال قهوه هم میگیریم
با اینکه به هر چیز الکی میخندیم ولی واقعا خوش میگذره(تازه الکی مثلا از فال قهوه سر در میاریم
)

و اماااا دیروز باز میخاستیم بریم هوا خوری ، هوا هم تقریبا آفتابی بود و قشننگ، تو راه این گنجشک کوچولو با دیوار تصادف کرد و بالش شکست شدییید ناراحت شدم

بعدش که رفتیم بستنی خوردیم
ولییییی برگشتنی یه باروووونی گرفت با تگررررگ واییییی خییییلی خوش گذشت
دوستم که وحشت داره از رعد و برق ولی من دیگه انقد خندیده بودم دیگه نمتونستم راه برم
دستمونم پر بود از میوه ، خییییس آب اصلا یه وضی
عالی بود عااااالی...

اینم از جعبه شیرینی که این شکلی شده بود

به امید شادی تک تکتون تو همه ی لحظات زندگیتون

دیروز خیییلی روز خوبی بود برام دلم نیومد چیزی از این روز خوب تو وبلاگم خاطره نشه
از صبح که واسه صبحونه رفتیم بیرون و بعدش پارک و سینما که رفتیم تا عصر گشتیم و گشتیم واقعا لحظه لحظه خاطره شد
از اون روزا بود که فقط خندیدم





و در نهایت اینکه گوجه سبز رسییییید


جدا از اینکه سیزده بدر جمعه بود و از شنبه کلاس ها شروع شد و باز اومدیم دانشگاه ولیییی عاشق محیط دانشگاه و خوابگاهم وقتی بهار باشه



قارچ های حیاط خوابگاهم بهار شده رو نمایی کردن

واماااااا درخت گردویی که عاشقشم واقعا دلم واسه چهره ی بهاریش تنگ شده ولی هنوز کامل بیدار نشده
